جهان کوچک دخترم را من میسازم!
بیحوصلگی! هرم آفتاب از کف آسفالت بلند میشود و موجزنان بالا میآید و بالا میآید و از پشت شیشهی پنجره، میافتد روی تنم و گر میگیرم. نمیدانم به خاطر گرمی هوا انقدر کلافهام یا به خاطر سروصداهایی که ماشینها آن پایین راه انداختهاند؟ دو تا ماشین خوردهاند بهم و راهبندان شده و بقیهی رانندهها هم…