بیحوصلگی!
هرم آفتاب از کف آسفالت بلند میشود و موجزنان بالا میآید و بالا میآید و از پشت شیشهی پنجره، میافتد روی تنم و گر میگیرم. نمیدانم به خاطر گرمی هوا انقدر کلافهام یا به خاطر سروصداهایی که ماشینها آن پایین راه انداختهاند؟ دو تا ماشین خوردهاند بهم و راهبندان شده و بقیهی رانندهها هم که آفتاب زده پس کلهشان، دستهاشان را از روی بوق برنمیدارند. حوصلهی هیچ کاری را ندارم. به بچهها سپردهام که تلفنی را وصل نکنند و تا اطلاع ثانوی هم کسی پایش را توی اتاقم نگذارد.
از کنار پنجره فاصله میگیرم و لم میدهم روی صندلیام. دستهام را میگذارم پشت سرم و زل میزنم به لانهی کبوترهای پشت پنجره. چند روز پیش که قاسمی چای آورده بود برایم، این لانه را که دید گفت: «آقا اگه میخواید، تا پر و فضلهشون رو نریختن پشت پنجره، خرابش کنم؟» وقتی گفتم لازم نکرده! سری تکان داد و رفت. قاسمی بچه ندارد، هنوز خیلی چیزها را نمیفهمد. ولی من این کبوترها را که میبینم یاد محیا خودم میافتم. قشنگترین دختر بابا!
درجه کولر را پایین میآورم و باد خنکی به سر وگردنم میخورد. تا مغزم توی این گرما آب نشده، باید فکری به حال این بچه بکنم. نباید بگذارم حیفومیل شود. با همین نیموجب قد و سن کمش، از هر انگشتش یک هنر میریزد. نقاشیاش روزبهروز، بهتر میشود؛ زبانش خیلی پیشرفت کرده، برای درس و مدرسهاش هم نگران نیستم، واقعا بچهی باهوشی است. نمیتواند یک جا بنشیند. همهاش دنبال تجربههای جدید است. دنبال یاد گرفتن. درست مثل خودم، دختر بابا است دیگر! راستش وقتی میبینم که به جای گوشی دست گرفتن و ول چرخیدن توی اینترنت، پی هنر و ورزش و درس و مشق است، دلم غنج میرود.
همهاش تقصیر من بود!
چند روز است همهاش میگویم شاید نباید 5 سال پیش آن کار را میکردم. درس و مدرسه، بهانه بود، برای خودم سخت بود که توی این ترافیک، دوره بیفتم توی خیابانها برای اینکه تا آموزشگاه ببرمش و بیاورمش. حالا پشیمانم. چشمم کور، دندم نرم، پدر شدهام برای چه؟ نگاه کن این کبوتر را، چطور پرهاش را سایهبان بچههایش کرده تا توی این آفتاب، آتش نگیرند. از این کبوتر که کمتر نیستم. راستش نگران محیا هستم، نگران دختر بابا، نگران این رابطه قشنگ پدر و دختری!
تا الان حتما میتوانست کلی پیشرفت کند. برای دل بابا بنوازد و من ذوق کنم که دخترم انقدر هنرمند است. ولی خب، حالا که چه؟ الان هم همان آش است و همان کاسه. اوضاع چه فرقی کرده است؟ جز اینکه خیابانها شلوغتر شدهاند و حوصلهی من هم کمتر. تازه هزارتا کار دیگر هم ریخته روی سرم. مسئله که فقط دوری آموزشگاه و شلوغی خیابانها نیست. نه نمیرسم. هر طور که فکر میکنم میبینم که الان، وقت این نیست که محیا دوباره پیانو زدن را شروع کند. یکی دو سال دیگر که حسابی عقلرس شد و توانست از پس خودش بربیاید، دوباره شروع میکند. ولی خب، نمیتوانم همینطور پیش بروم و ببینم که استعداد دخترم دارد نابود میشود. این بچه واقعا باهوش است. یک سر و گردن از بچههای همسنوسالش بالاتر است. باید از همین سن کم یک سری توی سرها درآورد. میدانی هر پدری عاشق رشد کردن فرزندش است، دوست دارد که موفقیت وصلهی جانش را ببیند. من هم دلم میخواهد که دختر بابا، مثل یک تکه جواهر، مثل ستارهی ناهید، همیشه و هرجا بدرخشد.
میدانم که خودش هم دوست دارد. گاهی خاک پیانو را میگیرد و مینشیند پشتش و یک صداهایی از آن درمیآورد. ولی از یک جایی به بعد که نتها سخت میشوند و نمیتواند خوب اجرا کند، عصبانی میشود. دیشب هم همینطور شد که پرسیدم: «دختر بابا، تو واقعا پیانو زدن رو دوست داری؟» چشمهایش گرد شد و گفت: «معلومه که دوست دارم بابا، این چه سوالیه دیگه؟»
دست روی دست گذاشتن کافی است!
سروصدای بچه کبوترها بلند شده، مادرشان همین چند دقیقه پیش پر زد و رفت. احتمالا رفته غذایی، چیزی برایشان پیدا کند. ولی این زبانبستهها که این حرفها حالیشان نیست. بچهها دنیا را از نگاه خودشان میبینند. یک دنیای کوچک و جمعوجور. وظیفهی ما پدرومادرهاست که این دنیا را برایشان بزرگتر کنیم. بگذاریم که استعدادهایشان را نشان دهند. تواناییهایشان را رشد بدهند. با این کارهاست که میتوانند پر و بال درآورند و یک روزی، حتی اگر ما هم نبودیم، پروازکنان، اوج بگیرند و بالا بروند.
این مدل فکر کردن را از بابا خدا بیامرز یاد گرفتهام. آنوقتها دایی حسام معتقد بود که بابا زیادی به ما سخت میگیرد و بابا اخمهاش میرفت توی هم و میگفت، من میخواهم پسرم مرد بار بیاید و فردا روزی که من نبودم از پس خودش بربیاید. آن روزها را خوب یادم است. مینشستیم روی تخت گوشهی حیاط خانهی دایی، هندوانه میخوردیم و بنان توی پس زمینه میخواند.
توی همین فکرها هستم که آموزش آنلاین موسیقی را سرچ میکنم. یکییکی سایتها را باز میکنم و چرخی تویشان میزنم. یکیشان توجهام را جلب میکند. اجراهای هنرجوهای سابقشان را که میبینم، فکر میکنم که راهحل خوبی است. امتحانش که ضرر ندارد. نتیجه نداد، بیخیال میشویم. درخواست مشاوره رایگان میدهم و بعد روزی را تصور می کنم که دختر بابا قرار است دوباره پشت پیانو بنشیند، او بنوازد و من حظ ببرم.
مادر کبوترها برگشته، حال من هم حسابی کوک شده و با خودم فکر میکنم که آن روزها، توی خانهی دایی، بنان چه میخواند؟ و آرام با خودم زمزمه میکنم:
تا بهار دلنشین، آمده سوی چمن ای بهار آرزو، بر سرم سایه فکن
چون نسیم نوبهار، بر آشیانم کن گذر تا که گلباران شود، کلبه ویران من
اجرای زیبای لنا جان هنرجوی با استعداد و پشتکار وب نوازان – قطعه بهار دلنشین