ستایش از آن هنرجوهایی بود که آدم را به ادامه دادن امیدوار میکرد؛ نه از آنها که با اولین نغمهها دل میبرند و حیرتزدهات میکنند؛ بلکه از آنهایی که با صبوری و پشتکارشان، آهسته اما محکم، پیش میروند. دختری سیزده ساله، پرانرژی، با صبری مثالزدنی و عشقی بیپایان به پیانو. هر هفته، سر وقت در کلاس آنلاین حاضر میشد، من از پشت مانیتور لپتاپ میدیدمش که با چه ذوقی شروع میکرد به نواختن قطعهای که یک هفته فرصت داشته تا تمرین کند.
در طول ماهها تدریس، او همهی تمرینها را به دقت انجام میداد و تلاشش واقعا ستودنی بود. اجرای قطعاتش تمیز بود، نتها را درست مینواخت، اما انگار یک چیزی کم داشت. یعنی خودش این طور احساس میکرد. موسیقی فراتر از درست نواختن است و ستایش این را خیلی خوب متوجه شده بود و برای همین دنبال آن تکه پازل گم شده میگشت. همیشه میگفت: «استاد نمیدونم چرا با وجود تمرین زیادی که میکنم اما این قطعات به دلم نمی نشیند.»
و من هر بار با اطمینان میگفتم: «نه عزیزم، فقط هنوز وقتش نرسیده، وقت شکوفا شدن استعداد و بروز احساساتت!»
ما آنوقتها با کتاب «مایکل آرون» پیش میرفتیم ولی وقتی ستایش متوجه شد که قطعات و تمرینهای این کتاب، باب میلاش نیست، پیشنهاد داد که تمرکزمان را روی تمرین قطعات موردعلاقهاش بگذاریم. برای من پیشرفت ستایش مهم بود و اصراری به پیش رفتن در یک چهارچوب و با یک کتاب خاص نداشتم، برای همین از پیشنهادش استقبال کردم.
ستایش از بین قطعاتی که دوست داشت، «غوغای ستارگان» را برای شروع انتخاب کرد و از من خواست که آموزش را با این آهنگ پیش ببریم. قطعهای پر از حس و تصویر. یک بوم نقاشی پر از رنگ و حس!
درس را داده بودم و بعد از یک هفته، اصلا انتظار چیزی که شنیدم را نداشتم. کلاس آنلاین ما شروع شد و ستایش، با وقار همیشگیاش، وارد کلاس شد. مثل همیشه مصمم، با لبی خندان و چشمهایی که از ذوق میدرخشیدند، شروع به نواختن کرد. او انگشتهایش را روی کلاویهها به حرکت درمیآورد و من ذوق این دختر و برق چشمهایش را از نتهایی که پشتسرهم اجرا میشدند، دریافت میکردم. بله غوغای ستارگان کار خودش را کرده بود! این قطعه، غوغایی در وجود ستایش به پا کرده بود که خیلی زود من را هم سر ذوق آورد. حالا بعد از مدتها ، نوازندگی او معنایی فراتر از اجرای نتها پیدا کرده بود. اجرای ستایش پر از حس بود. یک اجرای واقعی! او داشت با حرکت سریع انگشتهایش، این تابلوی خیالانگیز را روی بوم پیانو، نقاشی میکرد.
وقتی قطعه تمام شد، چند لحظه سکوت کردم. نفس عمیقی کشیدم و از پشت مانیتور زل زدم توی چشمهایی که از ذوق میخندیدند و گفتم:«ستایش، این تو بودی؟»
انگار که خودش هم انتظار نداشته باشد و شگفتزده شده باشد گفت: «نمیدونم چی شد، فقط حس کردم این قطعه رو بلدم.»
آن وقت بود که بار دیگر به من یادآوری شد که بعضی اتفاقها را نمیشود با تکنیک و تئوری توضیح داد. موسیقی، گاهی فقط منتظر یک جرقه است، یک لحظهی پیوند بین دل و صدا. احساس در موسیقی، چیزی نیست که آموزشپذیر باشد، بلکه باید در درون فرد بیدار شود. ستایش، با همهی تلاشهای قبلیاش، داشت خاک و بستر رشد را آماده میکرد، اما برای شکوفا شدن نیاز به نوری درونی و احساسی عمیق داشت که غوغای ستارگان این کار را با او کرده بود. بعد از آن روز، من دیدم که شوروذوق چطور دوید زیر پوست این دختر سرزنده و سطح نوازندگیاش روزبهروز بهتر شد.
اجرای غوغای ستارگان توسط ستایش، برای من فقط یک اجرای موفق نبود. یکی از آن لحظاتی بود که یادم آورد چرا تدریس میکنم؟ چرا موسیقی زیباست؟ و چرا گاهی با تمام تلاشها و نشدنها، فقط باید صبر کرد تا آن اتفاق خاص بیفتد؟
در پایان کلاس، وقتی صفحهی تماس قطع شد، من ماندم و سکوتی سرشار از حس رضایت! رضایت از موسیقیای که متولد شده بود.
از آن روز به بعد، پیانونوازی ستایش، تغییر زیادی کرده است. در تمام این مسیر یک سال و نیمهای که با هم همراه هستیم، متوجه شدهام که این دختر، بیدی نیست که با هر بادی بلرزد، ناامید شود و یا از ادامه دادن جا بزند. او هیچ وقت از اشتباه کردن نمیترسد و بابت این موضوع ناراحت نمیشود، بلکه تمرکزش را روی رفع اشکالاتش میگذارد. برای همین همیشه پیشنهادی برای بهتر کردن اوضاع دارد. همین روحیه باعث شده است که ستایش، مسیر درست را پیدا کند. او حالا میداند که موسیقی، چیزی فراتر از اجرای درست نتها است. او حالا میداند که منظور از احساس در موسیقی چیست؟ و چطور باید احساسش را در قطعهای که مینوازد، جاری کند!
پانته آ بریمانی – خرداد 1404